http://atm733.ir/?ref=1394459779 من رفتنی ام
 
درباره وبلاگ


زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ، ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 84204
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1



تانیا




اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله  که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟



ادامه مطلب ...


یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:من رفتنی ام, :: ::  نويسنده : شیوا

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می‌کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 


یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:پاره آجر, :: ::  نويسنده : شیوا

حميد مصدق خرداد 1343"

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت 

 

"جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"


*من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:شعر زیبای حمید مصدق و جواب زیبای فروغ به او ,,,, :: ::  نويسنده : شیوا

 

 
 
 
 
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،

معلقم ميانِ مويه و انتظار.

... نپرس پريشانِ کدام کرانه‌ای!
کرانه تويی بی‌کرانه‌ی من!

من ... همان بيدارْخوابِ هميشه‌ام
که بی‌هوای تو ... بی‌سواد
که بی‌هوای تو ... بی‌کس
که بی‌هوای تو ... بی‌حوصله.

پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپرده‌ای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!

 

 

 

سید علی صالحی

 
 
 
 
 



دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:خواب , سید علی صالحی, :: ::  نويسنده : شیوا

آن‌گاه که با ساقة تاکی بنویسم
تا که برخیزم
سبد کاغذم از خوشة انگور پر شده است!
یک‌بار با سر بلبلی نوشتم
برخاستم... لیوان دم دستم لبریز از نغمه بود
روزی با بال پروانه‌ای نوشتم
برخاستم... سر میز و تاقچة پنجره‌ام
لبریز از گل بنفشه بود
زمانی هم
 که با شاخه گیاه دشت انفال و حلبچه بنویسم
همین که برخیزم...می‌بینم:
اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمینم
همه آکنده از جیغ و داد و
از چشم کودکان و
از پستان زنان!



یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:نوشتن, :: ::  نويسنده : شیوا

پسرك هميشه تنهاي تنها بود.

او در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود.

و از پشت آن ديوارها هيچ جا را نمي ديد.

پسرك هر روز ساعتها به ديوارها خيره مي شد ، ولي چيزي نبود كه توجه او را به خود جلب كند.

او خيلي زود از تماشاي ديوارها خسته مي شد و به قالي كف اتاق نگاه مي كرد.

در نقش قالي، درخت زرد تنهايي بود.

پسرك هروقت درخت را تماشا مي كرد در خيال خود پرنده مي شد، روي درخت لانه مي كرد و براي درخت آواز مي خواند، آواز قشنگي كه درخت را خوشحال مي كرد.

آن قدر مي خواند تا تمام برگهاي درخت سبز مي شد.

در يك گوشه ديگر قالي، رنگ آبي بافته شده بود.

پسرك هروقت رنگ آبي را مي ديد به ياد آسمان و دريا مي افتاد.

در خيال خود پرنده مي شد و در آبي آسمان به پرواز در مي آمد.

ماهي مي شد و در آبي آب شنا مي كرد.

پسرك آرزو داشت آسمان و دريا را ببيند ولي هيچ كس نمي دانست كه او چقدر دوست دارد به تماشاي آسمان و دريا برود.

بنابراين هيچ كس او را براي ديدن دريا و آسمان نمي برد و او همچنان دلش براي ديدن دريا و آسمان تنگ بود.

آن روز هم مثل هميشه پسرك در اتاق تنها بود و درخت زرد تنهاي قالي را تماشا مي كرد كه كسي وارد اتاق شد.

پسرك سرش را بلند كرد و در را نگاه كرد.

زني به سراغ او آمده بود.

زن به طرف او آمد و سلام كرد ولي پسرك چيزي نگفت و فقط زن را نگاه كرد.

زن چند نقاشي با خود آورده بود كه آنها را يك به يك به او نشان داد:

نقاشي اول آسماني بود به رنگ آبي در قابي سياه.

پسرك آسمان را نگاه كرد و خوشحال شد، اما دلش از قاب سياه آسمان گرفت.

زن نقاشي دوم را به پسرك نشان داد:

نقاشي دوم دريايي بود، آبي آبي اما در قابي سياه.

پسرك به دريا نگاه كرد و دستي روي آبي آن كشيد، اما قاب سياه نمي گذاشت دريا انگشت هاي او را خيس كند.

نقاشي سوم بياباني بود به رنگ خاكستري در قابي سياه. پسرك بيابان را نگاه كرد، هيچ كس در بيابان نبود ، بيابان هم مانند پسرك تنها بود .

زن نقاشي چهارم را به او نشان داد، نقاشي چهارم دشتي بود پر از گلهاي زرد اما در قابي سياه . پسرك دشت را نگاه كرد ، پروانه اي در ميان دشت به دنبال گل سرخ سرگردان بود.

در نقاشي پنجم اتاقي ديد كه پسركي در گوشه اي از چهار ديواري آن افتاده بود. پسرك به ديوارها خيره شده بود و اشك در چشمهايش پيدا بود.

زن نقاشي ها را گذاشت و رفت، پسرك ماند و نقاشي ها.

كمي بعد زن بازگشت تا نقاشي ها را جمع كند و با خود ببرد، او شگفت زده شد.

نقاشي دشت را ديد كه دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دشت ، گل سرخي نقاشي كرده بود و پروانه بر روي آن نشسته بود.

زن نقاشي دريا را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده بود و براي دريا ماهي قرمزي نقاشي كرده بود كه خود را به موجها سپرده بود.

زن نقاشي آسمان را نگاه كرد، دستي قاب سياه آن را پاك كرده  و براي آسمان پرنده اي سفيد نقاشي كرده بود كه در آسمان اوج مي گرفت.

زن نگاهش را به نقاشي اتاق دوخت، دستي ديوارهاي اتاق را هم بودپاك كرده بود و پسرك در ميان اتاق نشسته بود و مي خنديد.

زن شگفت زده به پسرك نگاه كرد.

او دستهايش را به شكل خورشيد در برابر صورتش گرفته بود .

دستهاي او رنگي بود، رنگ گل سرخ، درخت سبز، ماهي قرمز، پرنده سفيد و رنگ خنده پسركي كه سالها در گوشه اي از چهارديواري اتاق خانه شان افتاده بود، بر سر انگشتان او پيدا بود.

 


 

نويسنده: جبار شافعي زاده

گروه سني: ب , ج



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:دیوار جبار شافعی زاده, :: ::  نويسنده : شیوا

همه
  لرزش دست و دل‌ام
    از آن بود
که عشق
  پناهی گردد،

پروازی نه
گريزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ آبی‌ات پيدا نيست.

 

و خُنکایِ مرهمی
  بر شعله‌یِ زخمی

نه شورِ شعله
بر سرمایِ درون.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ سرخ‌ات پيدا نيست.

 

 

غبارِ تيره‌یِ تسکينی
  بر حضورِ وهن
و دنجِ رهايی
  بر گريزِ حضور،
سياهی
  بر آرامشِ آبی
و سبزه‌یِ برگ‌چه
  بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنای‌ات
پيدا نيست.



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:شاملو, :: ::  نويسنده : شیوا